رابطه های دو نفره

من رابطه هایی را دوس دارم که دوطرفه اند: 

 

هردو می کوشند برای ادامه دار شدنش... 

هردو خطر می کنند ؛  

هردو وقت می گذارند ؛  

هردو هزینه می کنند ؛  

هردو برای حتی یک لحظه بیشتر باهم بودن می جنگند 

هردو اولویت اول و آخر زندگی هم هستن.... 

من عاشق رابطه های دو طرفه ام 

رابطه هایی که  ادامه دار شدنش برای هردو طرف 

 

 با ارزش ترین چیز  دنیاست.....

بادبادک

تمام احساسم را

چه خوب و چه بد 

چه عشق و چه نفرت  

انتظار و دلبستگی 

آرزوها و دلتنگی و حسرت

همه و همه را گره می زنم به نخ بادبادک 

در مرتفع ترین مکان دلم می ایستم  

تا با اولین نسیم بادبادک را به پرواز در بیاورم   

می خواهم خالی شوم   

خالی از هر گونه احساس

اما نمی دانستم حتی نسیم هم با من سر لجبازی دارد ...

قضاوت

قبل از این که بخواهی در مورد من و زندگی من قضاوت کنی
کفشهای من را بپوش و در راه من قدم بزن .
از خیابانها، کوهها و دشت هایی گذر کن که من کردم
اشکهایی را بریز که من ریختم
دردها و خوشیهای من را تجربه کن
...
سالهایی را بگذران که من گذراندم
روی سنگهایی بلغز که من لغزیدم
دوباره و دوباره برپاخیز و مجدداً در همان راه سخت قدم بزن
همانطور که من انجام دادم ...
بعد ، آن زمان می توانی در مورد من قضاوت کنی

اشک

 

            

every night in my dreams I see you I feel youهر شب در رویاهایم تو را می بینم و احساس ات می کنم
that is how I know you go onو احساس می کنم تو هم همین احساس را داری
far across the distance and spaces between usدوری، فاصله و فضا بین ماست
you have come to show you go onو تو این را نشان دادی و ثابت کردی
Near , far , wherever you areنزدیک، دور، هر جایی که هستیI believe that the heart does go onو من باور می کنم قلب می تواند برای این بتپد
once more you open the door
یک باره دیگر در را باز کن
and you are here in my heart و دوباره در قلب من باش
and my heart will go on and onو قلب من به هیجان خواهد آمد و خوشحال خواهد شد
love can touch us one timeما می توانیم یک باره دیگر عاشق باشیم
and last for a lifetimeو این عشق می تواند برای همیشه باشد
and never let go till we are goneو تا زمانی که نمردیم نمی گذاریم بمیرد
loved was when I loved youعشق زمانی بود که من تو را دوست داشم
one true time I hold youدوران صداقت، و من تو را داشتم
in my life we will always go onدر زندگی من، ما همیشه خواهیم تپید
near far wherever you areنزدیک، دور، هرجایی که هستی
I believe that the heart does go onمن باور دارم که قلب هایمان خواهد تپید
once more you open the doorیک باره دیگر در را باز کن
and you are here in my heart و تو در قلب من هستی
and my heart will go on and onو من از ته قلب خوشحال خواهم شد
you are here there is nothing I fearتو اینجا هستی، و من هیچ ترسی ندارم
And I know that my heart will go onمی دانم قلبم برای این خواهد تپید
we will stay forever this wayما برای همیشه باهم خواهیم بود
you are safe in my heart تو در قلب من در پناه خواهی بود
Andmy heart will go on and onو قلب من برای تو خواهد تپید

                                         

 
به یاد اشک ها

جایی برای گریستن

جایی برای گریستنتیم گیبسون

سخنی از این داستان: « نمی‌دانم کدام درد بزرگ‌تر است؛ دردی که آن را بی‌پرده تحمل می‌کنی یا دردی که به خاطر ناراحت نکردن کسی که دوستش داری، توی دلت می‌ریزی و تاب می‌آوری.»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
اوایل دهه‌ی شصت، وقتی چهارده سالم بود و در شهر کوچکی در جنوب «ایندیانا» زندگی می‌کردیم، پدرم فوت کرد. درست زمانی که من و مادرم برای دیدن بستگان‌مان از شهر خارج شده بودیم، پدر ناگهان دچار حمله‌ی قلبی غیرمنتظره‌ای شد و درگذشت. وقتی به خانه برگشتیم، دیدیم پدرم رفته است. هیچ فرصتی نبود که به او بگوییم «دوستت دارم» یا با او خداحافظی کنیم. او مرده بود، برای همیشه. خواهر بزرگ‌ترم به کالج می‌رفت و بعد از مرگ پدر، خانه‌ی ما از حالت یک خانواده‌ی شاد و پرجنب و جوش به خانه‌ای تبدیل شده بود با دو آدم متحیر که درگیر غم خاموش خود بودند.
سعی کردم با غم و تنهایی ناشی از مرگ پدرم، دست و پنجه نرم کنم. در عین حال، بسیار نگران حال مادرم بودم. می‌ترسیدم مبادا گریه‌ی من به خاطر مرگ پدرم، باعث تشدید ناراحتی او شود. در مقام «مرد» جدید خانواده، احساس می‌کردم مسئولیت حمایت از او در مقابل ناراحتی‌های بزرگ‌تر با من است. به همین دلیل، راهی یافتم که با استفاده از آن، بدون آزردن دیگران بتوانم دلم را خالی کنم. در شهر ما، مردم، زباله‌هایشان را توی مخازن بزرگی که پشت حیاط خانه‌هایشان بود می‌ریختند. هفته‌ای یک‌بار، یا آن‌ها را می‌سوزاندند یا رفتگرها آن‌ها را جمع می‌کردند. هر شب بعد از شام، داوطلبانه زباله را بیرون می‌بردم. یک کیسه‌ی بزرگ دستم می‌گرفتم و دور خانه می‌گشتم و تکه‌های کاغذ یا هر چیزی که پیدا می‌کردم، توی آن می‌ریختم، بعد به کوچه می‌رفتم و زباله‌ها را توی مخزن می‌ریختم. سپس میان سایه‌ی بوته‌های تاریک پنهان می‌شدم و آن‌قدر همان‌جا می‌ماندم تا گریه‌ام تمام شود. بعد از آن‌که به خودم می‌آمدم و مطمئن می‌شدم که مادرم نمی‌پرسد چه کار می‌کرده‌ام، به خانه برمی‌گشتم و برای خواب آماده می‌شدم.
این ترفند، چند هفته‌ای ادامه پیدا کرد. یک شب بعد از شام، وقتی زمان کار فرا رسید، زباله‌ها را جمع کردم و به مخفیگاه همیشگی‌ام توی بوته‌ها رفتم، ولی زیاد نماندم. وقتی به خانه برگشتم، رفتم سراغ مادرم تا ببینم کاری هست که بتوانم برایش انجام بدهم یا نه. تمام خانه را گشتم تا بالاخره پیدایش کردم. توی زیرزمین تاریک، پشت ماشین لباس‌شویی داشت تنهایی گریه می‌کرد. غمش را پنهان می‌کرد تا مرا ناراحت نکند.
نمی‌دانم کدام درد بزرگ‌تر است؛ دردی که آن را بی‌پرده تحمل می‌کنی یا دردی که به خاطر ناراحت نکردن کسی که دوستش داری، توی دلت می‌ریزی و تاب می‌آوری. اما می‌دانم که آن شب توی زیرزمین، ما همدیگر را در آغوش کشیدیم و بدبختی‌مان را - که هر کدام‌مان را به جاهایی دور و تنها کشیده بود - گریستیم. دیگر بعد از آن، هیچ وقت نیاز به تنها گریستن پیدا نکردیم .

تابستان

سایه ها می دانند که چه تابستانی است

.ظهر تابستان است

 

سایه ها می دانند که چه تابستانی است

 

 سایه هایی بی لک گوشه ای روشن و پاک

 

 کودکان احساس! جای بازی اینجاست...

 

در دل من چیزی ست ،

 

 مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح ،

 

و چنان بی تابم ، که دلم می خواهد بدوم تا ته دشت ،

 

 بروم تا سر کوه .

 

 دورها آوایی ست ، که مرا می خواند ...